و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی.

ساخت وبلاگ
این حیاط خلوت را بوی قورباغه برداشته :/. تا بلاگفا را باز میکنم یادم می افتد تا کجای داستان را نوشتم:  وجودش را؟ انکارش را؟ خشم بعد از حادثه را؟ سوگواری در پی آن را؟ دوباره امید واهی پیدا کردن و بدنیال چاره بیچاره شدن م را؟ دست کشیدن و پذیرفتن ش را؟ از ترس  قالب تهی کردن و خودم را به کوچه علی چپ زدن م را؟ بلعیدن و بالا اوردن و بدحالی هزار باره ش را؟ بلاخره جویدن و فشار برای هضم و خلاصی از دست ش بعد از سفید شدن کلی تار موهایم را؟ هی ی ی. یک سال شیک علنی و چندین سال پر استرس غیر علنی ام صرف قورباغه شده. و چاره ای نیست. باید بنویسم ش اینجا. تمام مراحل نه چندان راحت ش را که می نویسم حداقل ش این است که می بینم کاری کرده ام یا دارم یک غلط رو به جلویی میکنم. حداقل ش این است که شرمنده ی خودم نمی شوم و این پست ها یادم می آورد که " دختر  جان دارم یک گهی می خورم که تو خوشحال باشی! " و دختر بهمن تبار درونم با وجود رنجوری و دلخوزی، لبخندی نصیبم میکند. چند ثانبه. . دلم میخواهد هرکاری از دستم بر بیاد که این چند ثانیه بشود یک هفته. یک هفته ی مستمر و پایدار حال سالم. بدون اینکه مثل امشب، تا پشت تلفن برایش تعریف میکنند چقدر ماهی قرمز عید آورده اند، بغض نکند و به بهانه آب که باز مانده و از کتری دارد سر می رود، زود تلفن را تمام نکند بیاید اینجا  هق هق بنویسد. بد کرده ام در حق خودم. آن هم خیلی سال! و این خطای کمی نیست... که هم شاکی پرونده باشم و هم آن که بی شمار ستم کرده به خودش. اولین بار که کلمه ی people-pleaser  راشنیدم خیلی باهاش حال کردم. انگار یکی پیدا شده بود یکی از مهم ترین ویژگی م را کشف و نامگذاری کرده بود! با افتخار توی چت هایم ان موقع که معاشرت به زب و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 13:48

آخیش! 1400 تمام شد.تا چند سال پیش می گفتم همه ی سالهای عمرم یک طرف و سالهای ارشد به اینور، یک طرف (94 به بعد-23 سالگی و دانشجویی و قصه های بعدش). چرا که هر |سال| اصالتی داشت برای خودش و به خودی خود در دلش هم درس داشت هم کار هم رابطه هم تجربه و همین صحبت ها. اما 1400 یک تفاوت عمده باماقبلش داشت.  تفاوتی که با #سبزه_نارنج زیر بغل زدمش و از 6 فروردین به سال نو بردمش. و آن باز گذاشتن درِ انبار ته حیاط خلوت ترس هایم بود. همان گوشه تاریک و نمور که هرچه هیجانات منفی بود را حواله به ناخوداگاه می کردم: از خستگی و خشم  گرفته تا حسرت و کلافگی. همان جا که نشان سرکوب و بی توجهی و تغییر شکل دادن نیازهاست.  همان جا که اگر برای جا دادن خرت و پرت هایمان نبود، انقدر ظاهر جذابی نداشت زندگی و اتاق پذیرایی مان از غریبه ها. این در کوفتی را باز گذاشتم  و همین فشار های زیادی را از روی شانه هایم برداشت. هوای ناخوب ش که دور از تصورت نیست صدالبته که از اولین دوشنبه فروردین امد و حال م را در جلسه ی تراپی بد کرد اما تا اخرین چهارشنبه ی اسفند و تراپی تصمیم گیری، دیگر سایه ی جدیدی به ورودی های انبار اضاف نشد لااقل. انبار تکانی حتی کمی هم خروجی داشت. مثلا: نه های بیشتری گفتم در محل کار. از ادم های درجه یک سمی زندگی م فاصله ی ایمنی گرفتم تا اسیب کمتری ببینم. بدون حس گناه یا دلسوزی، ارزیابی کردم روابط م را و به کسی صرف بزرگ تر یا قدیمی بودن اوانس احترام ندادم. خواسته هایم را اول برای خودم روشن کردم و ابراز ش را تمرین کردم. اجازه دادم فاطمه ی خسته، ناراضی و غمگین را هم ببینند. نترسیدم که اشتباه م را اول خودم بپذریم تا سرزنش دیگران یا قضاوت شدن مرا به سمت انکارش و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 13:48

حال بد ناله شد صدا شد موج برداشت سمت زبانم چرخید و گفت میشه بذارین به روش خودم برم این سفرو؟ تیر کشید عصب شد رفتم توی دستم خواست دستگیره در رو بکشه و بگه همین جا، همین دو راهی که یه سمت ش برای تهران میره من پیاده میشم با فاطمه. پس کشیدم ش. یادش آوردم هنوز وقت ش نیست.  حال بد اشک شد استفراغ شد لب شد و بهم فشرده شد که بالا نیاد... اگر آقای الف نبود حتما بالا می آوردم. همه شو... حواله ش نمی کردم به شب که اون خوابه. به خوندن با موزیکی که حالمو بهتر هر کسی می فهمه. به شمال ... توی پمپ بنزین وقتی خیره به باک ماشین جلویی که سیری نداشت، غرق سامی بیگی شده بودم که میخوند. یادم افتاد داستان هرچی هست زیر سر تعطیلات هم هست. دارم رسما تبدیل  به ادم workaholic  میشم و کیه که دیگه ندونه وابستگی به هرچیزی حتی کار یه escape ه؟ سال پیش یه رقص جانانه رفتم برای تعطیلی امام هالیدی و امسال داشتم همون شبی که تا ظهرش بانک بودم و با کلی پرونده برگشتم خونه، عزا گرفته بودم که چه کنم؟ که کاش بگن چهارشنبه بریم سرکار... که کاش آقای الف 5 شنبه رو هم بره یا اصلا چرا اون؟ خودم این هفته پاشم برم این سفرو تا دیوانه نشدم. اوضاع خیلی خیته دختر...کار خوبه اما حال ت نه، جونم. این سفرو بریم چون بهش نیاز داریم. بعدش قول میدم دوباره تراپی رو از سر بگیرم. نباید غافل شم از تو....از تو وخدا که تنها کسایی هستید که حوصله شون رو دارم و دوست شون.... و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 143 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 13:48